کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست


کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس


کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را


بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم


مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق


مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست

چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست


ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند


بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست

عجب ز عقل تو دارم که می دهی پندم


خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد


نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست